راه داشتیم میرفتیم و حرف میزدی ولی صدات نبود.
از اون درختا که تو اردیبهشت ازشون برگ شبیه بال هلیکوپتر میریزه، برگ میریخت رو سرمون.
تا مسجدآبیت بردیم. نشستم. صدای باد بود. صورتم رو به آسمون، رو به آبی بود.
نشستی. گریه میکردی و میخندیدی.
من اصفهان نرفتم.
*اوحدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر