۱۸ شهریور ۱۳۹۴

دلِ سنگ و دلِ تنگ و دلِ سنگ

حالم خوش نبود. نشسته بودم رو تخت و از تو گوشی کتاب می‌خوندم.
اومد گوشه‌ی شکسته‌ی ناخنش رو نشونم داد و گفت "میشه درستش کنی؟" گفتم "اوهوم" و از تو کیفی که کنار تخت بود سوهان‌ناخن رو برداشتم و گوشه‌ی ناخنش رو درست کردم. دیدم حال باقی ناخن‌ها هم خوب نیست و گوشه‌ کردن یکی دوتاشون. رفتم سراغ ناخن بعدی که سوهان بکشم گفت "خیلی زبره!"  گفتم "هوم". یه‌کم بعد گفت "خیلی آخه زبره". گفتم "آره که زود تموم بشه" و با همون فقط یه‌کمی آروم‌تر تمومشون کردم.
بعدتر داشتم فکر می‌کردم که شاید اذیتش کردم. شاید ناخنش درد گرفته. شاید دلش گرفته از کارم.
داشتم فکر می‌کردم که حداقل پنج‌تا سوهان ناخن دیگه هم تو اون کیف بود. که چرا یکی دیگه از اونا رو برنداشتم؟
یه‌وقتایی که خوب نیستم، که بی‌رحمم کاش یکی بیاد و خاموشم کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر