۲۴ بهمن ۱۴۰۲

من در بهارت نیستم


از ساعت یک و سه دقیقه‌ی بامداد بیست و چهار بهمن، من دیگر کلید خانه‌ات را ندارم. غریبه‌ شدم برای تو و اون خونه و اون بچه. دیگه نباید بپرسم نرگست گل داده یا نه. نباید بپرسم شام و ناهار چی خوردی، چه فیلمی دیدی، تو سفر چی کار میکنی. دیگه بهم نمیگی مهمون که دعوت میکنی، چیزی میخری، کاری میکنی.

انقدر بزرگ شدم که بفهمم از این درد نمیمیرم ولی برای تحملش خیلی توانم کمه. تمام خوشحالیا و ناراحتیامو با تو میگفتم و الان لالم.

آدم چقدر جون باید بکنه، چقدر دل باید ببُره؟

هزار حرف دارم باهات که نگفتم. هزار کار که نکردیم. اگر روز دیگه‌ای توی سرنوشتمون با هم بود، باز هم بهت میگم که دوستت دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر