۱۶ بهمن ۱۴۰۲

دست‌های سیمانی

توی این چند ماهه، باورم شده بود که میتونیم زندگی کنیم. باورم شده بود میشه خوشحال بود، میشه مث باقی آدما زندگی کرد. باورم شده بود بلدم. هی ولی نمیتونم. زورم نمیرسه انگار به خودم و تمام دنیام. به خودم بیشتر از همه زورم نمیرسه. سی و نه سالم داره تموم میشه و همون یه‌خرده امیدمم به یه چیزایی داره از دست میره. دیگه هیچی ندارم. خالی خالی. بی ذره‌ای شوق برای هر چیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر